مهدیهمهدیه، تا این لحظه: 21 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره
علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره
مهسا خانوممهسا خانوم، تا این لحظه: 8 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

اقا زاده

یه روز خوب ابری

 پنجشنبه گذشته صبح که از خواب خوش بیدار شدیم دیدم عجب هوای ابری هست.دخترک که طبق پنجشنبه ها رفتن کلاس زبان و اقای شوهر هم سر کار منم که با علیرضا  تو خونه تنها و گرفتار کارای خونه طبق عادت همیشگی اقای خونه دستور نهار را که خورشت بی بی بتول بود دادند( بی بی بتول کیست:بی بی بتول یه سید بزرگوارن تو ولایتشون که تو ماه  محرم و صفر از قدیم ایام هیت  داشتند و دارن و هر شب شام میدن و شامشون که خورشت (یا همون قیمه )گوشت تازه ست معروفه و نیست که منم دستپختم خیلی خوبه هر موقع میخواد بگه خورشت خوب درست کن میگه خورشت بی بی بتولی درست کن خلاصه ما هم اطاعت امر کردیم و خورشت را درستیدیم  و منتظر موندیم تا مهدیه و ب...
23 دی 1392

رزمنده کوچولوی من

چند روزیست باید  دنبالش بگردم یا تو اشپزخونه پیداش کنم یا تو اتاق خواب مهدیه  بعضی اوقات هم تو اتاق خودمون دیگه  دستمون براش رو شده تا من یا باباش یا مهدیه را پیدا نمیکنه میدونه با کامپیوتریم و فوری  مث رزمنده ها (وقتی سینه خیز میره  من به یاد رزمنده ها میافتم  و میگم رزمنده اومد) میاد و پیدامون میکنه   وقتی هم رسید به مقصد خوشحال از پیدا کردنمون بعد از چند دقیقه ای هم که خسته شد خودش اهنگ رفتن میزنه و راه اومده را برمیگرده     ...
23 دی 1392

حاجی علیرضا

 سال 1390 بود که برای حج عمره نامنویسی میکردند و  اقای همسر را بلاخره با هر ترفندی بود راضی کردیم بره و نامنویسی کنه بعد از مدتی که قرعه کشی شد ما از اولویت های اول بودیم و خوشحال از این خوش شانسی موقع ثبت نام  اعلام کرده بودند از سال 93 اعزام شروع میشه اما دوهفته پیش بود از طریق زیر نویس تلویزیون مطلع شدیدم دارند  تا اولویت 330  را ثبت نام میکنند برای اعزام و ما هم زیر اولویت 330 بودیم اما ما بنا به دلایلی  نرفتیم برای ثبت نام امروز زنگ زدم  سازمان حج زیارت گفتند از اول بهمن ماه دوباره ثبت نام جدید شروع میشه که اعزامش از نیمه دوم فروردین ماه سال اینده ست که انشالله اگه عمری باقی باشه ...
23 دی 1392

دو روز مهمانی

 دو روزی تصمیم گرفتیم با بچه ها تنهایی بدون همسری بریم خونه یکی از دوستام با اینکه بیشتر از 100کیلومتر با ولایت ما فاصله نداره اما ولایت ما زمستون با تابستونش فرقی نداره اما این شهر تا برج 2 باید بخاری روشن کنند اینم اقا علیرضا که جاش تو سفره بود این دو روز  پاییز راقشنگ میشد دید تو این شهر سرد با وجود بچه کوچیک و هوای سرد اما نهار را برداشتیم رفتیم به باغ       ...
23 دی 1392

پسرم خودش غذا میخوره

دیگه علیرضام بزرگ شده تا میگیم علیرضا ابجی اومد به ایفون نگاه میکنه  میدونه صبح تا ظهر که ابجی نیست با ایفون زدن میاد خونه و چقد دلبری میکنه وقتی ظهر صدای ایفون را میشنوه   توپ را هم میشناسه تا میگیم کو توپش یا بهش نگاه میکنه یا میره طرفش چند وقتیست کامل میتونه بگه بابا ای رو زگار زحمتش با ماست اونوقت اولین کلمه ای که یاد میگیرن باباست قبلا موقع غذا خوردن با چشماش دلمون را میسوزاند از بس نگاه میکرد الان علاوه بر دلمون گوشمان را هم کر کرده از بس جیغ میکشه و غذا میخواد کم پیش میاد جمعه یا تعطیلی نهار را تو خونه بخوریم غذا را برمیداریم میریم به دل کوه وبیابون دیروز هم طب...
23 دی 1392

راز راز گل نرگس

شایدچهارپنج سالی بود که زندگی مشترکشون را با عشق شروع کرده بودند و زندگی ارومی داشتند تا اینکه یه بچه هم به زندگیشون اضافه شد که زندگی را براشون شیرینتر کرد  اما چند مدتی بود به مرد خونه مشکوک شده بود ولی نه شاید اشتباه میکرد تا اینکه..... پنجشنبه مهمان داشتیم و اقای همسر قبل از رسیدن مهمان اومدن خونه با یه دسته گل زیبای نرگس پرسیدم اینهمه گل نرگس کجا بوده ؟ که در همین حین مهمان ها رسیدند و سوال من بیجواب موند همون لحظه اول بوی خوش نرگس فضای خونه را پر کرد خانم مهمان پرسید : اینهمه نرگس کجا بوده ؟ که اقا گفتند یه ماشین تو خیابون میفروخته صد هزار و من پنجاه هزار ازش خریدم ما باورمون شد ولی بعد چند دقیقه گفتند ن...
23 دی 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به اقا زاده می باشد